زن عاقل (2)
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: عبدالصالح پاک
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 437 -439
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: چوپان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کدخدا
افسانۀ «زن عاقل» در ضمن فکاهی بودن، پیامی اخلاقی دارد، در روایتهای دیگر این افسانه، به جای کدخدا، قاضی قرار دارد و جای چوپان را نیز تاجر گرفته است؛ اما ترفندی که به قاضی یا کدخدا (ضد قهرمانان) زده میشود، از سوی فردی داناست که در این قصه زن (کمک قهرمان) است و انتقام مرد چوپان را میگیرد.
یکی بود یکی نبود؛ در روزگاران قدیم چوپانی زندگی میکرد. او شش ماه در خانه و شش ماه در صحرا بود. روزی وقتی چوپان میخواست به صحرا برود، پولهایش را به امانت به کدخدای ده سپرد و رفت. چوپان پس از شش ماه از صحرا برگشت و مستقیم به خانهی کدخدا رفت و گفت:«آمدهام پولم را بگیرم!» کد خدا با بیتفاوتی گفت:« من که تو را نمیشناسم و پول کسی را هم به امانت نگرفتهام!» چوپان هر چه اصرار کرد که پولش را بگیرد، فایدهای نداشت. کدخدا فقط میگفت:«تو را نمیشناسم که هیچ، پول کسی را هم به امانت نگرفتهام!» چوپان با ناراحتی ماجرا را برای زن همسایه تعریف کرد.زن فکری کرد و گفت:«اصلا ناراحت نباش، من نقشهای میکشم و پولت را از دست او بیرون می آورم .»چوپان گفت:«تو هر چه بگویی انجام میدهم، تا به پولم برسم.»زن نقشهای کشید و به چوپان گفت:« فردا بعد از اینکه من به خانهی کدخدا رفتم، تو هم بیا !»فردای آن روز، زن مبلغی پول برداشت و به خانهی کدخدا رفت و گفت:«شوهر من سه سال است که به شهر رفته و هنوز برنگشته است؛ میخواهم به دنبال شوهرم بروم. آمدهام پیش تو تا پولهایم را به امانت به شما بسپارم. پول را نمیتوانم دست پسر جوانم بسپارم. چون شما آدم امانتداری هستید میخواستم پولها را نزد شما بگذارم.» کد خدا از خوشحالی بادی به گلو انداخت و گفت:«راست میگویی دخترم! به بچه ها نمیشود اعتماد کرد. پولت را به من بسپار و هر جا که خواستی با خیال راحت برو .»زن شروع به شمردن پولهایش کرد و در همین موقع چوپان وارد شد و گفت:«کدخدا! آمده ام امانتیام را بگیرم.» کد خدا که به پولهای زن، چشم طمع دوخته بود، برای اینکه اعتماد زن را به خود جلب کند، رو به چوپان کرد و گفت:« خوب کاری کردی آمدی، کمی صبر کن !»بعد بلند شد. در صندوق را باز کرد و پولهای چوپان را شمرد و داد. زن هنوز شمردن پولهایش را تمام نکرده بود که پسرش وارد شد و گفت:«مژده مادر! مژده! پدرم برگشته! بلند شو برویم.» زن پولهایش را در بقچه پیچید و گفت:«کدخدا! پس لازم نیست به شما زحمت بدهم!» زن، چوپان و پسرزن، غش غش خندیدند. کدخدا وقتی دید که آنها همگی دارند میخندند، او هم شروع به خندیدن کرد .زن گفت:« من میخندم، چون شوهرم برگشته. پسرم می خندد، چون پدرش آمده، چوپان میخندد، چون به پولش رسیده. تو به چه میخندی، کدخدا؟!» کدخدا همانطور که میخندید گفت :« من هم به کلاهی میخندم که شما بر سرم گذاشتهاید!»